گنبد همان گنبد طلاست!
صحن و رواق ها هم همان ها هستند...
فقط انگار منم که تغییر کرده ام!
حاجت هایم حضرت آقا!
حاجت هایم نسبت به دو سال پیش که آدم فرق کرده...
کنجی از رواقی برای اندکی آرامش یافتن
پنجره ای از ضریح برای اشک ریختن
پناهم باش مولای من!!
کبوترها به دلم حسادت می کنند!
دل من در آسمان حرم تو آنقدر اوج می گیرد...
که آنها حتی به گرد پایش هم نمی رسند...
این روزها قیمت طلا عجیب دارد بالا می رود
نمی دانم چرا همه اش توی نخ گنبد طلای شما هستم
نه بابا ... باور کنید به خاطر طلایش نیست
گرفتارم آقا...
وقتی از صحن انقلاب وارد می شی انگار عظمت گنبد طلایی توی چشمات هزار برابر می شه ...
مخصوصا وقتی توی زاویه ای قرار می گیری که ایوان طلا گوشه سمت راست پایین گنبد باشه...
عظمتش اونقدری هست که دلت بلرزه ... نه از ترس ... از اینکه اینجا کسی هست که برای چند ساعت هم که شده دلت رو از روی زمین پرواز بده ... درست مثل کبوتراش...
نمی دونم آلبوم هشت رو شنیدین یا نه ... مخصوصا آهنگ پرسه علی اصحابی رو ... ستاره مشرقی غریبم... فکر کنم همین یک جملشو بیشتر از ده بیست بار بعد از اینکه رفتم بیرون از حرم گوش دادم...کفشارو که به کفشداری می دی و وارد رواق می شی یه دلشوره دوست داشتنی به دلت میفته... هر چی به ضریح نزدیکتر می شی دلشورت بیشتر می شه ...
وای که چقدر دوست داشتنیه اون لحظه ای که چشمت به ضریح میفته ... دلشورت تبدیل به یه بغض میشه ...بغضی که خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی می ترکه ... دور و برت رو که نگاه می کنی می بینی بقیه هم مثل تو هستن...یکی تکیه داده به دیوار و گریه می کنه... یکی روبروی ضریح وایستاده و با گریه زیارتنامه می خونه ... اطراف ضریح خلوت تره از اون چیزی که فکرشو می کردم...دستم رو توی پنجره پنجره های ضریح میندازم... یکی یکی دوستایی که یادم بودن اسمشون توی ذهنم میاد...آخرش هم همه اونهایی که به یاد من هستند و من نمی دونم رو اسم می برم... دلم نمیاد دستم رو از ضریح جدا کنم. ولی پیرمرد پشت سرم را که می بینم خود به خود از ضریح فاصله می گیرم تا راه رسیدنش به عشقش باز بشه ...فکر کنم اینجا تنها جاییه که همه یه عشق مشترک دارن و همه به رسیدن بقیه به اون یک عشق کمک می کنن...
بالاسر حضرت نماز می خوانم. دو رکعت به شکرانه زیارت. دو رکعت به نیابت از ... دو رکعت به نیابت از پدر بزرگام. یکی از معلم های دوران دبیرستانم که الان نیستند و همه آنهایی که به گردنم حق دارشتند و الان دستشان کوتاه است از این دنیا. دورکعت آخر هم به نیابت از همه کسانی که دلشان می خواست اینجا باشند و نمی توانند یا امکانش را ندارند...
بعد از این همه عشق و حال دلم نمی آید از حرم بیرون بیام...